تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زیبای پرستار من قسمت 15 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زیبای پرستار من قسمت 15

بابک ماشین رو روشن کرد وباسرعت زیاد حرکت کرد...دلم مثل سیرو سرکه می جوشید وقل قل می کرد...گوشیمو هم گرفته بود دستش پس نمی داد...چه غلطی کردم بهش گفتم مزاحم داره ...حالا اگه کارشون به پلیس وکلانتری کشید من چه خاکی توسرم کنم ! اگه سربابک یه بلایی بیارن جواب نازی خانم رو چی بدم ...اگه اونطرف چند نفر باشن وخدایی نکرده چاقوش بزنن چی ؟!...با فکر چاقو خوردن تنم لرزید...صحنه ی چاقو خوردن شهاب اومد توذهنم ...من جیغ می زدم اون چاقو رو می کشید بیرون ودوباره فرومی کرد...چشمامو بستم ...اشکام ریخت ...روبه بابک گفتم :
-توروخدا...توروخدا نرید ...اگه یه چیزی بشه من هیچ وقت خودمو نمی بخشم ..نازی خانوم منتظرمونه ...آقا بابک ...
بابک یهو زد روترمز...برگشت روبه من :
-پیاده شین
مات نگاش کردم ...صورتش فوق العاده خشمگین بود...داد زد:
-پیاده شو
ازجام تکون هم نخوردم ..گفت :
-مگه نمی گی می ترسی خب پیاده شو دیگه
-ن ..نمی ترسم...م..من نمی خوام اتقاق ..اتفاق بدی بیفته
گاز ماشینو گرفت ..گفت :
-خب پس اگه نمی ترسی بشین توماشین تا من حسابمو با یارو تصویه کنم
دلم می خواست سرش داد بکشم ...هرچی می گفتم هیچی نمی فهمید ..انگار خون جلو چشماشو گرفته بود...حقا که مردا وقتی غیرتی می شن شیطون هم حریفشون نمی شه !
تا جاده سرخس که بیرون شهر بود نیم ساعت راه بود...کم کم آروم شده بودم ولی بابک همچنان باسرعت می رفت ..مزاحمه باز زنگ زد ...بابک جواب داد:
-چیه ؟!
-........
-چرا فهش می دی مرتیکه ؟!
-........
-خفه شو من نزدیک جاده سرخسم ...فقط دعا کن سالم اززیر دستم بیای بیرون
گوشی رو قطع کرد وگالکسی بدبختمو پرت کرد رو صندلی کنارش ...یه خیابون رو رد کرد وبه یه فلکه رسید وقتی فلکه رو دور زد کنار یه خیابون ایستاد.جلدی پیاده شد ورفت کنارتابلو ایستاد.اول خیابون بودیم .روبلوار وسطش یه تابلو سفید رنگ زده بود..."سرخس " کنارشم یه فلش سبز کشیده بود...باکنجکاوی داشتم تو خیابون رو نگاه می کردم که به نسبت خلوت بود.فقط یه سوپری اونطرف خیابون بود.انگار مزاحمه بابک رو سرکار گذاشته بود چون هیچ خبری ازش نبود..نه آدمی نه ماشینی هیچی...بابک هم گوشی بدبخت منو برداشته بود وهی باهاش حرف میزد.ازصدای دادش می فهمیدم با اون مزاحمه اس...ولی تا دودقیقه بعدش همه چیز آروم شد ...کم کم داشتیم معطل می شدیم می دونستم یه کم دیگه بگذره همه چی ازسربابک می افته وبرمی گرده ...زیرلب چند تا ذکرگفتم ..انگار داشت به خیر می گذشت .سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم وچشمامو بستم ...دلشورم داشت کم می شد ...
صدای جیغ لاستیک های یه ماشین ...ازجا پریدم ...برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ...یه زانتیا سفید وسط راه همین جوری روشن وراهنما زنون درحالی که درسمت رانندشم بازبودپارک شده بود...بابک با طرف درگیرشده بود..هم می زد هم می خورد...ولی بیشتر می خورد چون مظلوم بود...ازپشت سرطرف رو میدیدم هرکی بود خیلی زور داشت ...عین غول یقه بابک رو چسبیده بود...با وحشت پیاده شدم .هرچند بابک ده بار تاکید کردم ازجام تکون نخورم ولی نمی تونستم ببینم بابک بیچاره به خاطر من داره کتک می خوره .البته کمم جواب نمی داد حداقل مشته رومیزد تو فک طرف...دوون دوون با اون چادر بلند ودراز رفتم طرفشون...طرف بابک رو به ضرب سیلی گرفته بود :
-تو غلط کردی ..بی شرف ...خونتو می ریزم...تو بااون چیکارداشتی هان ...میگم چیکار داشتی ؟!
صدای پسره داشت روی مخم سوهان می کشید ..صداشو دوس داشتم ...ولی
بابک – غلطو تو میکنی که مزاحم دختر مردم میشی
بابک یه مشت خوابوند تو صورت طرف...اونم کم نیورد وبه طرفش یورش برد ..یقشو گرفت وگفت :
-این دختر مردمی که میگی نفس منه می فهمی...
نفس ..نفس...نفس...یا باب الحوائج ..با جیغ رفتم طرفشون ..بازوهاشو گرفتم وازروی بابک کشیدمش کنار...
-ولش کن ...
با چشمهایی گرد شده برگشت طرفم ..چشمام اشکی بود...زل زده بودیم بهم ...اون ساکت ..من ساکت..بابک این میون با نگاه بد منو دید می زد...روزمین وارفتم ...روبه شهاب گفتم :
-من ازدست تو چیکار کنم ؟! داشتی پسرمردم رو میکشتی !
بابک چشماش گشاد شده بود...شهاب همونجا نشست رو زمین ..وسط خیابون ..با حرص دستشو کشید روی لب پرخونش وپوزخند زدو به بابک خیره شد..ولی حرفش بامن بود:
-پس توهم خاطرشو می خوای ؟!
جیغ زدم ..وسط خیابون ...با گریه گفتم :
-می خوام که می خوام به توچه ..لعنتی آبرومو بردی ...ببین چه بلایی سرش آوردی ..من جواب مادرشو چی بدم ؟!
شهاب برگشت ونگام کرد...چشماشو انداخت تو چشمم ...یا خدا...اینا اشکه توچشماش ؟!...شاید پیازخورد کرده ...یگانه خفه لطفا...دلم ریخت...چرا این جوری نگام کرد..چرا چشماش خیس بود..نگاه طولانیشو ازم گرفت وبلندشد:
-نمی دونستم خاطرشومی خوای ..وگرنه یه جوری می زدمش که شاکی نشی
این چه مرگش بود...بابک انگار تازه به خودش اومده بود گفت :
-اینجا چه خبره ؟!
رو بهش زود گفتم :
-هیچی ..هیچی شما خوبین ؟!
-یگانه خانوم قضیه چیه ؟!
شهاب رفت سمت ماشینش...زود روبه بابک گفتم :
-شما برید خونه..منو ببخشین میام توضیح میدم ..
وبه سمت ماشین شهاب پرواز کردم ..صدای بابک رو ازپشت سرشنیدم :
-یگانه خانوم گوشیتون
برگشتم سمتش..گوشی رو به سمتم درازکرده بود..زود گرفتمش وپریدم صندلی جلو ماشین شهاب...هنوز دررو نبسته بودم ماشینش عین هواپیما ازجا کنده شد....

همین طور باسرعت می رفت .برگشتم پشت سرم ...بابک رو که کم کم ازدیدم محو میشد می دیدم ...هنوز مات ایستاده بود ورفتن مارو نگاه می کرد...مثل بچه آدم سرجام نشستم ...حس می کردم الانه که فاتحمون خونده شه و...نگاهموبه کیلمومترشمار انداختم ...چشمام گشاد شد داره میره رو صدوبیست، به جون عزیز خودش داشت صد بیست رو هم رد می کرد...نگاهش کردم ..وای خدا چرا نفهمیدم موهاشو کوتاه کرده ! موهای بلندشو پسرونه کوتاه کرده بود..یه ته ریش کوچولو هم پایین چونه اش گذاشته بود...تیپش هم که نگوووووووووو...داشتم غش می کردم ...یکی منو بگیره نپرم بغلش...تو اون وضعین بین مرگ وعشق قاطی کرده بودم مونده بودم کدومو انتخاب کنم ...باصدایی که ازته چاه درمی اومد گفتم :
-یه کم آروم تربرو...
حتی نگامم نکرد...دستشو برد رو دنده ..می دونستم می خواست زیادش کنه ...فوری دستمو گذاشتم رو دستش که رو دنده بود...دستش سرد بود..ولی من گرم ...دستشو فشار دادم ..برگشت نگام کرد...خندیدم وگفتم :
-جلوتو به پا
نگاهشو بعد یه کم دیگه ازم گرفت وبه جلو چشم دوخت ...گفتم :
-حالا سرعتتو کم کن تا دوتامون به درک واصل نشدیم
گازماشینو کمترکرد..کم کم سرعت داشت نرمال میشد ...می خواست دنده رو هم کم کنه...دستمو ازرو دستش برداشتم ..به ثانیه نکشید دستمو تو هوا قاپید وبازم محکم گرفت ورو دنده گذاشت ..بعدم دست خودشو رودستم ودنده رو کم کرد...بازم برگشتم نگاش کردم...آروم شده بود ..به نسبت چند دقیقه قبل حالش بهتر بود..ولی لب وبینیش خونی بود..دستت بشکنه بابک...صورتشو داغون کرده بود..حالا خوبه اون بیچاره ازمن دفاع می کرد..خیلی نمک نشناسم !
به تیپ شهاب نگاه کردم...فدات بشه یگانه ...تیپ که نزده بود دخترکش لباس پوشیده بود...بلوز اندامی سورمه ای با شال نخی وتزیینی سفید رنگی دورگردنش...یه شلوار مخمل کبریتی تنگ وساعت استیلش...آستین های بلوزشم زده بود بالا...موهاشم که می دیدم برق می زنه همه رو شونه کرده بود رو به بالا.فقط چندتا تارش رو پیشونیش افتاده بود ..اونم ازلختی موهاش بود...روغن هم فراوون پایین می چکید!اوف بازوهاشو ببین افتاده تو این بلوز تنگه ...دلبری میکنه ها...به نظرم فقط یه چیز تو تیپش کم داشت ..اونم گردنبد استیلی که براش خریده بودم...ای جوووونم ..چه جیگری میشه ! حرومت شه نیلوفر...حرومت شه اگه شهابم مال توشه ...!
-چیه زوم کردی رومن ؟!
یه کم جا خوردم ..سرمو برگردوندم وراست وریس نشستم ..خاک توکلت یگانه ..عین پسرندیده ها!نه عین خوشکل ندیده ها!!!...گفتم :
-هیچی داشتم فکرمی کردم توکه بااین تیپ میری دعوا ..پس چه جوری میری عروسی ؟!...
برگشتم نگاش کردم که واکنششو ببینم ..پوزخند زد:
-تازه رسیده بودم مشهد...عروسی هم که هس..تازه دوماد هم که هستم تیپ براچی نزنم ! منتها این شازده جون شما زد تو حالم ...
تودلم صدتا فهش نثارخودم کردم که انقد قربون صدقه قد وبالاش رفتم ...ببین هنوز نرسیده داره نیش می زنه ..گفتم :
-تقصیرخودت بود...نمی شد مث آدم زنگ بزنی ؟!
-اونجوری نیلوفر می فهمید تیکه بزرگم گوشم بود..
لبامو جمع کردم وبا اخم روبهش گفتم :
-زن زلیل ...
-به دست وپا چلفتی بودن شازده شما می ارزه ...
-انقد پشت سر اون بیچاره بدنگو...اون اسم داره اونم بابک ...فهمیدی بابک ؟!
-داغ همشون رو دلت می مونه ..مهدی رو که یادته؟!...هنوز شهاب رو نمی شناسی
دیگه داشت حرصمو بالا می آورد ...سرخ شده بودم .برگشتم به طرفش..با داد گفتم :
-تو خیلی بی جا می کنی ..اصلا به تو چه هان ؟! به توچه ؟! کی منی ؟! بابامی ننمی ؟! داداشمی ؟! ...نه هیچ کسم نیستی ..من حق زندگی دارم ...می فهمی ..توفک کردی فقط خودت دل داری ؟! توبا نیلو جونت ازدواج کنی من بشینم لاو ترکوندنتونو ببینم ؟! منم دل دارم شهاب...چرا نمی فهمی منم می خوام مث یه آدم ..یه دخترعادی زندگی کنم ..چرا نمی ذاری یه روز نفس راحت بکشم ؟! مگه نمی گی واست مث نفسم ؟ مگه نگفتی خواهرتم ؟! پس چرا نمی خوای خوش بخت شم؟! چرا اذیتم می کنی ؟ به خدا دیگه نمی تونم..نمی تونم تحمل کنم ...نمی تونم شهاب نمی تونم...
بازم گریه ...اه ه ه ه ...لعنتیا..ازهرچی اشکه متنفرم ..همش گریه ..چی میشد یه بار به جا گریه پیش شهاب بخندم ؟!...هق هق می کردم..سعی کردم صدامو پایین ببرم و آروم گریه کنم...شهاب هیچی نگفت ..ماشین رو کناری نگه داشت وپیاده شد...بیرون رو دید زدم .کنار یه پارک نگه داشته بود...پارک بزرگی بود.نورانی بود ووسطش یه حوض آب بود...شهاب داشت می رفت طرف حوض آب...زود پیاده شدم...اما تابرسم بهش دیگه دیر شده بود...سرشو تا ته داخل حوض فرو برد وبعد چندثانیه باشدت کشید بیرون..آب ازسرو روش می چکید...دویدم سمتش وچادرمو درآوردم ...انداختم رو سرش ..جیغ زدم سرش:
-سرما می خوری دیوانه
چادرمو پس زد وگفت :
-مهمه ؟!
بلند شد وباز راه افتاد...چادرمو رو دست انداختم وزیرلب گفتم :
-براتونیس...
برگشت سمتم ..یه خورده نگام کرد ورفت روی چمنهای زیر یه درخت دراز کشید...رفتم کنارش نشستم..باموهای خیس خوابیده بود...چشماشم بسته بود...گفتم :
-براچی اومدی اینجا؟!
-کار داشتم
-چیکار؟!
-اومدم برا ازدواجم اجازه بگیرم
-ازکی ؟!
شهاب جواب نداد...هنوز چشماش بسته بود.ترجیح دادم زیاد کنجکاوی نکنم ..گفتم :
-راستی مبارک ماشینت...حالا متوجه شدم عوض کردی
بی توجه به حرفم گفت :
-می خوای بیست روز رو بمونی ؟!
-اوهوم
-اگه داداش بی معرفتت هم پیشت باشه قبولش داری ؟!
بادهن باز نگاش می کردم :
-شهااااااب
-قول میدم خوش بگذره برات
-پس...پس نیلو؟!
خندید:
-گور پدرنیلو...فعلا پای عشق وسطه !
چشمامو باشدت انداختم روش..گوشام اشتباه نشنید احیانا..لبخند زد:
-عشق نفسم ...
نقسمو فوت کردم ...جون کن شی ایشالله که جون کنم کردی...گفتم :
-حرم رفتی ؟!
-نه هنوز
-پس پاشو بریم
-نه ...بشین تا اذون صبح بعد میریم
تقریبا داد زدم :
-تا اذون صبح اینجااااااااااا؟!
-عیبی داره ؟! نترس گوگولی هواتودارم ...نمی ذارم سرما بخوری
به خودش اشاره کرد وچشمک زد...با شیطنت می خندید..منم سرخ شده بودم ...چشم غره ای بهش رفتم وگوشیمو برداشتم که به نازی خانم اطلاع بدم..خدایا این یکی رو چیکارکنم ؟!

با دوتا بوق نازی خانم فوری گوشی رو برداشت .ازصدای نفس زدنش می فهمیدم خیلی نگرانه ...
-الو
-نازی خانوم ...سلام
-یگانه ..یگانه مادر تویی ؟!
-بعله ...
-خوبی ؟! حالت خوبه ؟! چیزیت نیس ؟! کاری باهات ندارن ؟! یگانه بلایی سرت نیارن یه وقت ؟! براچی باپسره رفتی ؟! یگانه برگرد مادر فرار کن برگرد...
ازخنده داشتم منفجر می شدم ...نگاهی به شهاب کردم وآروم خندیدم ..شهاب اشاره داد :چی میگه ؟!...گوشیمو رو بلند گو گذاشتم وگفتم :
-نه نازی خانوم من خوبم نگران نباشین
-راس میگی مادر؟ خوبی؟ بابک می گفت یه پسره برداشتش وبردش..به جون علیرضا قلبم داشت وایمیستاد..کجایی ؟کجایی بگم بابک بیاد دنبالت ؟!
-نازی خانم لازم نیس آقا بابک بیاد دنبالم ...
با این حرفم داد نازی خانم در اومد :
-یعنی چی لازم نیس...ببینم اصلا تو باکی هستی ؟! چرا نمیای خونه ..آخره شبه مادر .اگه چیزیت شدجواب علیرضا چی بدم ؟!
اومدم جواب بدم که شهاب فوری گوشی رو ازدستم قاپید.با چشم غره خواستم ازش بگیرم ولی بادستش مانع شد.
-الو ...حاج خانوم ..
-شماااااااا؟!
-حاج خانوم نگران یگانه نباشین پیش منه جاشم امنه
-پیش تو جاش امنه ؟! خوشم باشه خوشم باشه ..دخترای مردمو بلند می کنی بعد میگی جاشون امنه؟!به خدا نذاری بیادا زنگ می زنم به پلیس پدرتو درارن ...
شهاب خندش گرفته بود وسرتکون میداد...منم اونورهی دست وپا می زدم شهاب گوشی رو بده من ولی زورم بهش نمی رسید..شهاب گفت :
-پلیس براچی حاج خانوم ؟! یگانه خودش خواست با من بیاد
-یگانه غلط کرد...اون شاید عقل نداشته باشه ..تو براچی انقد بی پدرو مادری ؟!...
داشتم ازخنده ریسه می رفتم ..اون بابک بی شعور معلوم نبود چی به این پیرزن بدبخت گفته بودکه انقد بدبرداشت کرده بود..تازه ازقرار معلوم بابک خونه هم نبود که لااقل نذاره نازی خانم انقد توفهش دادن پیش بره ...! ..شهاب گفت :
-بابا زنمه ..اومدم دنبالش ..گناهم چیه شما انقد بد وبیراه بارم می کنین؟!
قلبم کنده شد...چی می گفت این ؟!برگشتم وبازوی شهاب رو یه نیشگون محکم گرفتم ..لبشو محکم گاز گرفت وچشماشو رو هم فشارداد ...بیچاره ازدرد داشت به خودش می پیچید ونازی خانوم پشت خط هی به خودش بد وبیراه می گفت ...گوشی روازشهاب گرفتم وگتم :
-الو نازی خانوم ...
-یگانه ..مادر راس میگه شوهرته ؟!
چشم غره ای به شهاب رفتم وگفتم :
-اِ..بعله ...راس می گه
-چرا زودتر نگفتی قربونت برم ؟! دلم هزار راه رفت ...خدا مرگم بده انقد باهاش بد حرف زدم ..بیارش خونه بیارش تا یه شام بدم بخوره ازش عذرخواهی کنم
-نه ممنون مزاحم شما نمی شیم دیگه .قراره بریم حرم تا نماز صبح .
حالا هرچی من می گفتم نازی خانم اصرار رو اصرار که شهاب رو ببرم خونش.ولی به بدبختی راضیش کردم که شام خوردیم ودیگه می خوایم بریم حرم واین حرفا وگوشی رو قطع کردم ...شهاب آستین بلوزشو زد بالا ..رو بازوش به اندازه یه نخود قرمز شده بود...دلم قیرویری می رفت...الهی یگانت بمیره ..ببین دست بچمو چه جوری اوف کردم !...
-دستت طلا ..یه یادگاری هم رو دستمون کاشتی
خندیدم :
-بی خود ناز نیا..تا دوساعت دیگه انگار انگارچیزی شده ..همش می ره ...
-آهان حتما با اون ناخونای شصت متریت که تا ته فروکردی توبازوم تا دوساعت دیگه همش می ره ؟!
-تقصیر خودته ..همش باحرفات تحریکم می کنی ...امشب همش چرت وپرت می گی
-خوبه می ذاشتم تا صبح پیرزنه انگ فاحشه رو روت بذاره تموم شه ؟!
-شهاااب
-نه دروغ می گم بگو دروغ می گی
-حالا که کار خودتو کردی ..تابیست روز دیگه باید جلوش نقش بازی کنیم .
-کی گفته تا بیست روز دیگه اونجا می مونیم؟!
باچشمای گشاد بهش نگاه کردم ..بی خیال گفت :
-می ریم خونه شخصی می گیرم ..هتل هم که فراوونه !
-می دونی بیست روز کرایت چقد می شه ؟! اونم الان که نزدیک عیده
بدون اینکه به سوالم توجه کنه گفت :
-یه چیز بگم ؟!
با حرص بهش چشم دوختم ...منتظربودم بگه ..با یه لبخند خاص گفت :
-با چادر خیلی خانوم میشی
تو دلم یه چیزی آب می کردن ...کیلوکیلو شکر...قندم به اضافه ...سرمو پایین انداختم که گفت :
-اگه مال من بودی نمی ذاشتم هیچ وقت مانتویی باشی
سرمو با شدت بالا کردم وبا خشم نگاش کردم ..داشت یه جوری نگام می کرد...بی توجه بهش زدم به سیم آخر وازجام پاشدم وراه افتادم ...صداشو ازپشت سرشنیدم .داشت دنبالم می اومد:
-ای بابا کجا رو کردی ؟! وایسا ..یگانه صبرکن ببینم ... مگه چی گفتم ؟
جوابشو ندادم ...تو یه حرکت بازومو کشید ..زور داشت دیگه ..مثل سیخ ایستادم وهمون جوری بهش چشم دوختم .. مثل همیشه دربرابر حرص خوردنم خندید ..گفت :
-خیلی ناز داری می دونستی ؟!
جوابشو ندادم ..خواستم برم که دستشو پایین آورد وانگشتاشو تو دستم حلقه کرد...تنم مور مورشد..دستمو محکم گرفت ..جوری که با زور زدنم نتونستم ازش فرار کنم ...آروم گفت :
-اه بی جنبه آروم بگیر دیگه...ببین همه دارن مارو چهارچشمی می پان !
یه نگاه به دور وبرم کردم وبی خیال دستم شدم وهمراش به سمت ماشین راه افتادم .نمی دونستم کجا می خواست بره ولی من بدجور گشنم بود..روبهش گفتم :
-شهاب
بالبخند سرشو چرخوند به سمتم :
-آشتی ؟!
-من گشنمه
با همون لبخند دستموتو دستش فشارداد وگفت :
- سوار شو...

به یه رستوران شیک رفتیم..
نشسته بودیم تا برامون غذا بیارن که گفت:
- این پسره کی بود؟
بهش نگاه کردم که دیدم داره با اخم عمیقی بهم نگاه می کنه..
اوه اوه یکی بیاد اینو جمع کنه...
بچم غیرتی شده بد شکل!!!
- نوه ی نازی خانم... پسر خاله ی علیرضا
- چون پسرخاله ی علیرضاست باید باهاش بری بیرون؟
عصبانی شدم.. دوباره شروع کرد..
- نخیر... به من تهمت نزن... چون شب شده بود و تنها بودم نازی خانم گفت برسونم تا حرم..
خواست چیزی بگه و منو قانع کنه که نتونست و کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:
- نمی خوام دیگه با امثال مهدی و این یارو ببینمت.. اوکی؟
خواستم اذیتش کنم. با لبخندی گفتم:
- چرا؟
- چون من می گم.. شیرفهم شد؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:
- نه. به هر حال منم باید برای زندگیم یه تصمیماتی بگیرم...
سرشو آورد جلو و گفت:
- شما قرار نیست همچین تصمیم هایی بگیری.. فعلا درستو می خونی و بعدش هر وقت که من گفتم این تصمیما رو می گیری...
- اون وقت شما کی باشین؟
- خودت می دونی من کیم... دیدی امروز چه کار کردم... احتمالا فهمیدی و یادت هم هست که با مهدی چه کار کردم...
خندیدم و گفتم:
- تا سه نشه بازی نشه...
داشت لحظه به لحظه کلافه تر می شد...
- یگانه منو اذیت نکن. اوکی؟ گفتم با این یارو نبینمت..
ابروهامو بالا دادم که گفت:
- اصلا من چرا خودمو اذیت می کنم.. می ریم یه جایی رو اجاره می کنیم و اون جا می مونیم.. این طوری هم حواسم بهت هست هم اون یارو مزاحمت نمیشه...
- اما اون مزاحم نیست.. تو داشتی مزاحم من می شدی...
- حالا من مزاحمت شدم آره؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و خندیدم...
خواست حرفی بزنه که گارسن غذامون رو آورد...
از این که این طوری حرصش می دادم هم لذت می بردم هم یه جورایی دلم براش می سوخت... دوست نداشتم یه وقت ناراحت بشه و به دل بگیره...
وای یگانمون از دست رفت...
لبخندی به نشونه ی پیروزی گوشه ی لبم نشوندم و مشغول غذا خوردن شدم....
******

غذامون که تموم شد از جا بلند شدیم و رفتیم سوار ماشین شده بشیم که گفتم:
- الان کجا می ریم؟
- صبر کن می فهمی...
دیگه چیزی نگفتم..
شهاب خواست ماشین رو روشن کنه که گوشیش زنگ خورد... بهش نگاهی کردم...با دیدن صفحه ی گوشیش لبخندی زد جواب داد:
- سلام...
- ....
- آره... برای چی؟
- ....
- نه دیگه.. تو برو کارا رو انجام بده هر چی می خوای بخر تا من بیام...
بهم نگاهی کرد و وقتی دید با کنجکاوی دارم گوش میدم لبخندی مرموزی زد و ادامه داد:
- ...عزیزم!
رومو اون وری کردم و سعی کردم دیگه به حرفاش گوش نکنم... اما ادامه ی حرفاش مثه سمباده روی مخم کوبیده می شد:
- بابات نظرش چیه؟
- ....
- خانومی من چند روزی این جا کار دارم... وقتی برگشتم می ریم می خریم.. باشه؟
- ....
- قربونت برم... این جوری نگو... منم دلم برات تنگ شده....
- ...
- بزار کارامو این جا انجام بدم.. میام برات جبران می کنم....
- ....
- قرار نشد قهر کنی...
- ....
- باشه عشقم....
بغض داشت خفه م می کرد..
عشقم.. عشقم.. عشقم...
صداش توی سرم اکو می شد... آب دهنم رو قورت دادم تا بغضم باز نشه.... دستام مشت شده بودن... رومو از پنجره بر نمی داشتم.. می ترسیدم بهش نگاه کنم و بزنم زیر گریه....
- بهت زنگ می زنم.. خداحافظ نیلوفرم...
نیلوفرم...
یگانه بس کن...
این مرد مال تو نیست..
این داره با عشقش حرف می زنه...
یگانه قرار نیست زندگی شون رو خراب کنی.. یگانه قرار نیست چشمت دنبالش باشه.. یگانه چشماتو باز کن.. این مرد مال تو نیست.. یگانه تو یه پرستار بودی که کارت تموم شده.. یه وقت بیشتر از این فکر نکنی.. یگانه شهاب صاحب داره.. قلبش صاحب داره... قرار نیست صاحبش عوض بشه.. نمیشه... یگانه بس کن.. یگانه فکر نکن.. این قدر به این لعنتی که کنارت با عشقش صحبت می کنه و تو رو آتیش می زنه فکر نکن...
یگانه اون مال تو نیست..
نیست یگانه..
بهش فکر نکن....
با صدای بلند شهاب به خودم اومدم:
- خوبی؟
بهش نگاه کردم...
- چرا این قدر رنگت پریده؟ ها؟ چت شده دختر؟
چشمامو روی هم گذاشتم و سرم رو به صندلی تکیه دادم...
شهاب...
شهاب..
شهابی که متعلق به نیلوفر بود و الان برای من نگران شده بود...
شهاب گفت:
- پیاده شو...
به تبعیت از حرفش از ماشین پیاده شدم.. به روبروم خیره شدم...
یه پارک بود..
خیلی به هوای تازه نیاز داشتم..
بدون توجه به شهاب به سمت یکی از تاب ها رفتم و روش نشستم....
چهار پنج دقیقه ای روی تاب نشسته بودم و خودم رو تکون می دادم... از بچگی عاشق تاب بازی بودم...
با پام سنگ های روی زمین رو کنار می زدم که دستی رو روی شونم احساس کردم....

- بیا بخور...
بهش نگاهی کردم و قوطی رانی رو ازش گرفتم.. سرد سرد بود.... سردی قوطی حس خوبی رو بهم داد...
چند دقیقه ای توی دستم نگه ش داشتم که صدای شهاب بلند شد:
- بخورش دیگه.. رنگت پریده بود...
بدون هیچ حرفی در قوطی رو باز کردم و مشغول خوردن رانی شدم.... شهاب از جاش بلند شد و رفت پست تاب...
- می خوای تاب رو تکون بدم؟
- اوهوم...
دو سه دقیقه هیچی نگفتیم که خودش بعد از اون سکوت شروع کرد:
- یگانه؟
- بله؟
- جدا می خوای برای زندگیت از اون تصمیما بگیری؟
خندیدم و گفتم:
- کدوم تصمیما؟
- همون تصمیما دیگه... مثل منو نیلوفر..
دوبراه اسمش رو آورد... الاناست که آتیشی بشم...
سعی کردم خودم رو کنترل کنم... گفتم:
- نمی دونم.. بالاخره بهتر از اینه که بخوام سربار کسی باشم...
تاب رو نگه داشت و گفت:
- سربار کی؟
شونه ای بالا انداختم و از روی تاب بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم:
- نمی دونم... مامان و بابات.. بالاخره اونا هم خیلی وقته دارن به من لطف می کنن...
باهام هم قدم شد و گفت:
- این حرفا رو نزن، اونا خیلی تو رو دوست دارن.. مثل نفسی براشون...
از کوره در رفتم و گفتم:
- بسه دیگه.. من نمی خوام برای کسی مثل نفس باشم... تا کی باید همه بگن مثل نفسی؟ خسته شدم.. این قدر نگو مثل نفس.. من یگانه ام.. نمیخوام نفس باشم... نمی خوام... نمی خوام.. این قدر اذیتم نکنید.. من نمی خوام توی دل همه جای نفس رو بگیرم.. یا این که کسی فکر کنه من می تونم جای نفس باشم.. من یگانه ام... با نفس فرق دارم و قرار نیست جای نفس رو پر کنم.. اگه قراره کسی منو بخواد باید یگانه رو بخواد.. نه صرفا برای این که جای نفس خالی نمونه منو دوست داشته باشید...
دویدم و به سمت درختی و کنارش نشستم... نفس نفس می زدم.. سرم رو به تنه ی درخت تکیه دادم..
نفس عمیقی کشیدم... حالا خالی شده بودم..
آروم شده بودم... دلم سبک شده بود... خسته بودم از نگفته ها و حالا که گفته بودمشون دیگه راحت شده بودم.. دیگه آروم آروم بودم...
سرم رو همون طور به درخت تکیه دادم و چشمام رو بستم.. کم کم صدا ها رفتند و جای خودشون رو به آرامش قشنگی دادن...
***
با حس این که یه نفر داره کنار گوشم حرف می زنه حواسم رو جمع کردم:
- نکن این کارو با من.. نکن یگانه ی من.. تو یگانه ای.. تو مال منی... این قده عذابم نده دختر... تو جون منی... تو باید خانوم من بشی.. تو باید صاحب قلب و زندگیم بشی.. باید خانوم خونم بشی.. باید بشینی رو تخم چشام.. باید لحظه لحظه باهام باشی تا حست کنم.. هرم نفس هات ماله منه...چشمای قشنگت... همه چیزت باید مال من بشه.. خودت باید مال من بشی.. یعنی میشه قلب تو هم منو بخواد؟ یعنی میشه یه بار با عشق صدام بزنی؟
با بهت چشمام رو باز کردم.. این صدا صدای شهاب بود؟
امکان نداشت...
من داشتم خوب می دیدم...
با صدای لرزون گفتم:
- تو بودی؟
دستام داغ شدن.. بهشون نگاه کردم که دیدم دو تا دستم توی دست شهابه...
زیرلب گفت:
- شنیدی؟ شنیدی حرفامو یگانه ی من؟
چشمامو بستم و باز کردم که یه لحظه آخم رفت هوا..
با تعجب بهش نگاه کردم که بلند خندید و گفت:
- خواب نیستی دیوونه... بیدار بیداری..
بازوم رو که نشگون گرفته بود ماساژ دادم و به چهره ی خندون شهاب نگاه کردم...
هنوز تو بهت حرفهایی بودم که شنیدم....

کمی از بهت خارج شده بودم.. ناخودآگاه از جام بلند شدم که گفت:
- کجا می ری؟
بدون توجه به شهاب راه افتادم و با سرعت از پارک خارج شدم... چادرم رو کمی بالا گرفته بودم تا زیر پام گیر نکنه.... خدایا شهاب چی گفت.. گفت دوست دارم؟
مطمئنم اشتباه شنیدم... این حرف ها اشتباه بودن.... شهاب تا دو دقه پیشش داشت راجع به نیلو حرف می زد.. داشت بهش می گفت عشقم....
دوباره صداش توی سرم پیچید.... چه طور می تونه بهم بگه دوستت دارم اونم زمانی که جلوی خودم به یه نفر گفته عشقم؟
من شهاب رو این جوری نشناخته بودم... شهابی که من عاشقش بودم این نبود...
نبود...
با صدای بوق ماشین به خودم اومدم:
- کجا می ری برسونمت؟
با ترس به راننده نگاه کردم.. یه مرد حدود چهل ساله بود.. اصلا از نگاهش خوشم نیومد...
راه افتادم که اون ماشین رو کنار پام زد کنار و از ماشین به سرعت پیاده شد... خواستم راهمو کج کنم که بازومو گرفت:
- کجا میری؟می رسونمت...
از لحنش خیلی بدم اومد...
- ولم کن..
با صدای فریاد شهاب از جا پرید.. برگشتم و بهش نگاه کردم... داشت به سمت مردِ می رفت.. دویدم به سمتش...
داد زد:
- برو تو ماشین...
با عجز گفتم:
- شهاب ول کن.. بریم..
- ساکت.. برو
- شهاب.. تو رو خدا..
شهاب به سمت یارو رفته رفته بود.. اولین مشت رو حواله ی صورتش کرد..
دویدم به سمتشون و دست شهاب رو گرفتم:
- بریم شهاب.. تو رو خدا...
با عصبانیت بهم نگاه کرد که گفتم:
- جون یگانه بسه. بریم...
یارو داشت از دهنش خون میومد... با عجز به شهاب نگاه می کردم که ولش کرد و اونم افتاد روی زمین.. دستمو کشید و برد سوار ماشینم کرد...
سرشو گذاشت روی فرمون..سکوت ماشین رو فرا گرفته بود... خیابون تاریک تاریک بود...
آروم صداش کردم:
- شهاب..
سرشو بلند کرد و نگاهم کردوو سرمو انداختم پایین...
دستمو گرفت... داغ شدم.. اما سریع دستم رو کشیدم و گفتم:
- بس کن...
- یگانه..
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- چند تا سوال دارم... می خوام جوابمو بدی....
- تو جون بخواه... فقط... فقط اینقدر اذیتم نکن...
آب دهنم رو قورت دادم و حرفم رو این طوری شروع کردم...

- این تغییر رو دوست نداشتم.. این که جلوی من به نیلوفر بگی عشقم و بعد اون حرفا رو بهم بزنی... خودت می دونی داری چه کار می کنی؟
بعد از این حرفم بلند زد زیر خنده....
بریده بریده گفت:
- دیوونه... اون که سهند بود؟
تقریبا با فریاد گفتم:
- چی؟
با لبخندی که حالم رو دگرگون کرد ادامه داد:
- اون روزی که اومدی و با تهدید گفتی اگه نزاری من این جا کار کنم بابات همه ی اموالت رو می گیره فهمیدم با بد کسی طرفم.. از همون روز اول زبون دراز بودی و جلو کم نیاوردی... همش به خودم می گفتم این دختره تو این هیری ویری کجا بود دیگه؟ این دختره اومده این جا برای چی؟ بار اول که طعم غذاتو چشیدم گفتم شاید از بیرون گرفتی.... اما بعد فهمیدم که این طور نیست... شدی بودی برام یه چیز جالب توی زندگی... با این که بعضی اوقات از دستت عصبی می شدم اما گاهی اوقات توی خلوتم تا ساعت ها به حرفا و کارات می خندیدم... از این که هیچی ازت نمی دونستم حرص می خوردم...
به چهره ی مشتاقم نگاه کرد... خندید و گفت:
- فیلم هندی داری نگاه می کنی مگه؟
سرمو به نشونه ی آره تکون دادم که ادامه داد:
- یگانه شدی نفسم... نه اون نفس.. نفسم شدی ... شدی یه نیمه از وجودم.. نه نه ...شدی تمام وجودم.. حسم رو دگرگون کردی.. بهم نشون دادی که همه ی دنیا توی عشق به خواهر خلاصه نمی شه.. فهمیدم که هنوز هم میشه برای ادامه دادن دنبال بهونه گشت.. تو با اون چشمات ... با اون معصومیتت دیوونه کردی دختر....
یگانه تو تکی.. یه دونه ای... یگانه ای... یگانه،یگانه ملکه ی قلبم می شی؟ میشی خانومم؟ می شی بهونه ی زندگیم؟
- اون وقت نیلو این وسط چکاره اس؟
- سهند بود خانومی... می خواستم امتحانت کنم ببینم حرص می خوری یا چیزی می گی یا نه... اما دیدم عین خیالت نیس که نیست... اونقدر اعصابم خورد شده بود که حد نداره.. خواستم یه چیزی بهت بگم که دیدم رنگ به صورت نداری...
دستمو توی دستاش گرفت و گفت:
- یگانه دوستم داری؟
هیچی نگفتم که ادامه داد:
- یگانه ی من، می تونی به قلبم، به خواسته ی دلم جواب بدی؟
با شنیدن لفظ " یگانه ی من" قلبم فشرده شد و حس قشنگی پیدا کردم... اما باید یکم براش ناز می کردم.. دستم رو از دستش در آوردم و گفتم:
- می رسونیم حرم یا خودم برم؟
با کلافگی گفت:
- یگانه خفم کردی... بگو دیگه..
- شهاب بریم حرم.. اگه نبریم خودم میرما!
صورتشو کمی نزدیک کرد و گفت:
- منو دق دادی یگانه... بگو دوستم داری و راحتم کن!
داغی نفساش رو روی پوستم حس می کردم.. خیلی ترغیب شده بودم که لبامو.....
یگانه بس کن از خدای خودت خجالت بکش بابت این افکار.... زشته... زشته یگانه...
همون طوری خیره بهم نگاه می کرد..
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- بریم دیگه...
توی یه لحظه لباشو روی پیشونیم حس کردم.. سریع رفت عقب و ماشین رو روشن کرد...
زیر لب آروم گفت:
- خیلی بدجنسی...
خندم گرفته بود...
از این که پیشونیم رو بوسید بهم حس خوبی دست داده بود..
یه جا خونده بودم که بوسه ی پیشونی نشونه ی حمایته....
نمی دونم چرا همه به بابک جهان بخش بیچاره گیر داده بودن.. همه جا آهنگای اونو میزاشتن..
صداش و آهنگاشو خیلی دوست داشتم.. مخصوصا این آهنگی رو که این بار شهاب برام گذاشت، حس کردم داره با این آهنگ احساسش رو بهم می فهمونه:

تو رو دیدم و دید من به این زندگی تغییر کرد
همین لبخند شیرینت من و با عشق درگیر کرد
شروع تازه ایه واسه من از نفس افتاده
خدا تورو جای همه نداشته هام بهم داده
چه آرامش دلچسبی تماشای تو بهم میده
تو ایده آل ترین خوابی که بیداری من دیده
نه نمیزارم که فردا یه لحظه از تو خالی شه
تو بد هم بشی معنای بدی واسم عوض میشه
یه لحظه هم اگه دور شی حواسم پی تو میره
هوا بدون عطر تو برای من نفسگیره
ببین این عشق دریایی دلمو عفو دنیا کرد
تو ثابت کردی که میشه یه دریا توی دل جا کرد

با لبخند بهم نگاه کرد....
منم بهش نگاهی کردم و ناخودآگاه لبخندی زدم...
دستم رو گرفت و گذاشت روی دنده...
داشتم کم کم به معجزه اعتقاد پیدا می کردم

تا حرم چون خیابونا خلوت بود زود رسیدیم .منم حرف نزدم .را لبخند زدم ؟ چرا گذاشتم دستم تو دستش بمونه ؟ نمی دونم یهو چی شد حسم کاملا برگشت ...من زجر کشیدم ...من برای عشقش خیلی اشک ریختم حالا اون راحت داره منو بدست میاره !!!! شهاب هردفعه ای صدام می زد جوابشو نمی دادم .هنوز ازدستش دلگیر بودم .نزدیک حرم قبل از این که ماشین رو پارک کنه ایستاد .منم بهش فرصت حرف زدن ندادم وپریدم پایین.داشتم تند تند راه می رفتم که صدای بوق ممتد ماشینش به گوشم خورد.بی توجه بازم رفتم ...دوسه قدم بیشتر دور نشده بودم که بازومو کشید .نزدیک گوشم گفت :
-چرا لجبازی می کنی یگانه ؟! قرار شد با هم بریم داخل
-ولم کن ..ولم کن زشته وسط خیابون
بازومو ول کرد وچشم دوخت بهم .گفت : - چت شد تو ؟! تادودقه پیش که ... پریدم وسط حرفش : -می خوام خودم تنها برم حرفیه ؟!
-خب چی میشه باهم بریم ؟!
-دوس ندارم باهم بریم .می خوام خلوت کنم .بروفعلا نمی خوام ببینمت ...برو
با چشمهایی غمگین چشم دوخته بود بهم ...گفت :
-برم؟؟؟ یگانه من تازه امشب بهت رسیدم برم ؟!
-یادت باشه تو هنوز به من نرسیدی ...آره برو ...
-بدون تو؟! من ...من می خواستم ...خواستم اگه جوابت ...مثبت بود همین جا عقد کنیم..خواستم به مامان بابا بگم بیان ...
پوزخند زدم ....
-شهاب تو خیییییییییییلی اعتماد بنفسی ...فک کردی منم مث خودت عاشق شیفته ام که زرتی عقدم کنی ؟!
با تعجب والبته چشمای پرازغم بهم نگاه می کرد...ادامه دادم :
-من با کسی که سابقه اعتیاد داشته وخودم ترکش دادم ازدواج نمی کنم...من با کسی که منو همیشه جای خواهرش می دید ازدواج نمی کنم ..من باکسی که خانوادش منو زیر حمایتشون گرفتم ازدواج نمی کنم ...من نمی خوام زیر دین کسی باشم ..من ترحم نیاز ندارم ...عشقای این جوری که یه شبه به وجودبیاد نمی خوام ...نمی خوام شهاب ..برو به زندگیت برس...قول می دم دیگه ریختمو که هیچی اسممو هم نشنوی ...ازهم خونه بودن باتو خوشحال شدم ..سلام به خانواده برسون...
شهاب کم کم داشت عصبانی میشد...بازم بازومو تودستش فشارداد...سرشوآورد نزدیک ...چشمای خوشکلش بازم اشکی بود...داشت اشکاش می جوشید وبیشتر می شد...زل زدبهم :
-لعنتی اومدی دیوونم کردی وابستم کردی حالا که خواستم جونمو پات بذارم کشیدی کنار؟!...
بازومو محکم تودستش فشار می داد...دردم گرفته بود اونم خیلی عصبانی بود ..صدام در اومد:
-آییییی دستم !
دستمو ول کرد وچند قدم رفت دور تر دستاشو رو کاپوت ماشینش گذاشت وسرشو انداخت پایین...می دونستم اشک چشمامو پنهون می کنه ..هرچند من دیدم ...
وقتی دیدم حواسش نیست راه افتادم .ازهمون جا جلوی حرم .هنوز پشتش به من بود هنوز داشت خودشوآروم می کرد سرم داد نزنه...نمی دونم چه مرگم بود فقط اینو می دونستم که باید ازش دورشم ...باید برم ...همین الان برم وجوابشو ندم...باید اونو دنبالم بکشم ...من نازشو قبلا کشیدم ...حالانوبت اونه.!برگشتم نگاهش کردم ...همه صورتشو تو ذهنم سپردم ...باید یادم بمونه .اگه دلم تنگ شد براش قیافشو یادم بمونه...زیر لب جوری که خودم بشنوم گفتم:
-خدافظ عشق من...!
رفتم ...زود رفتم وداخل ورودی زنان شدم ...دیگه می دونستم پیدا کردن من تواون شلوغی عید محال بود خوشحال بودم آدرس خونه نازی خانم رو نداشت .باید زنگ می زدم به بابک وعلیرضا سفارش می کردم آدرس بهش ندن ...اگه واقعا دوستم داره دنبالم میاد وپیدام می کنه...اگه هم نداره ......


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 22:57 ] [ بنده ] [ ]